این روزها آن ذرهی کوچک مسری خیلی چیزها را از ما گرفته، خیلی چیزها را جابجا کرده و خیلی چیزها به ما داده. نردیک نیمروز که میشود اتومبیلهای شهرداری توی خیابانها راه میافتند، آژیر وضعیت قرمز میکشند و بعد با بلندگو که به گمانم یک صدای ضبط شده باشد، توضیح میدهند که ظرفیت بیمارستانها رو به اتمام است. صدای مرد مضطرب، تحکمآمیز و هشداردهنده است. بعد خواهش میکند که توی خانههایمان بمانیم. من درب بالکن را اندکی باز کردهام، سرم را کمی بیرون بردهام تا گوش دهم. انعکاس تصویر زن همسایه را میبینم روی شیشهی در بالکنش. او هم مثل من سرک کشیده برای گوش دادن. برمیگردم توی خانه. جنگ را ندیدهام، در واقع درکش نکردهام. کوچکتر از این حرفها بودم. بچهی روزهای بمباران و آژیر وضعیت قرمز. اما من هیچچیز نمیفهمیدم. صدای این آژیر این روزها برایم عجیب اما آشنا میآید. انگار که قبلا جایی شنیده باشم. لیوانم را برمیدارم. از وقتی آمده لیوانهایمان را جدا کردهایم. هر کداممان یک ماگ داریم. از آب ولرم پرش میکنم. باید گلویم را گرم نگه دارم. باید مایعات به بدنم بدهم. آبیاریاش کنم. آب را سر میکشم. ابروهایم را توی هم میکشم. دستم و شانهام هنوز درد میکند، بعد از هشت ماه. دعای ناخیری برای دکترها میکنم. گلها هم آب لازم دارند. آبپاش را پر میکنم و دوباره سر از بالکن درمیآورم. دوباره زن همسایه آنجاست. پشت به من دارد بالکنش را جارو میکشد. سلام میکنم. موهایش را رنگ کرده. چند روز پیش موهای سفیدش از ریشه بیرون زده بود. از قرنطینه حرف میزنیم. هیچکداممان حوصلهمان سر نرفته. به گمانم حتی داریم لذت میبریم اما نمیدانم چرا نمیتوانم این را بلند بلند بگویم. میگوید نانهایش را این روزها خودش میپزد. فردا قرار است دوباره بپزد و برای ما هم بیاورد. خمیرمایه هم میآورد که من هم امتحان کنم. شمارهام را میگیرد. شمارهاش را میگیرم، برای روز مبادا! حرفمان برای امروز تمام میشود. گلدانهایم را آب میدهم. تخم ریحانهایم قصد ندارند سبز شوند. ولی من هنوز به خاک خالی آب میدهم. خدا را چه دیدی، شاید روزی سبز شدند.
درباره این سایت